۲۳ بهمن ۱۳۹۲

آرتور کُستلر

اورول در این مقاله (Arthur Koestler) برخی از کتاب‌های آرتور کُستلر، نویسنده مجارستانی، را مرور می‌کند و در نوشته‌های او به دنبال نشانه‌هایی می‌گردد که به تفسیر سیر تحولات عقیدتی او کمک کند.


یکی از واقعیت‌های برجسته ادبیات انگلیسی در قرن حاضر سیطره کامل نویسندگان خارجی مانند کُنراد، هنری جیمز، شاو، جویس، ییتس، پاوند و اِلیوت بر آن بوده. با این حال، اگر بخواهید از دریچه حیثیت ملی به این موضوع نگاه کنید و دست‌آوردهایمان را در سبک‌های مختلف ادبی بسنجید، خواهید دید که انگلستان در کل پرونده موفقی داشته. تنها استثناء در این میان سبک کلی نوشتار سیاسی یا همان مجادله‌نویسی است. منظورم سبک ادبی مشخصی است که ریشه در مبارزات سیاسی اروپای پس از ظهور فاشیسم دارد. از رمان و زندگی‌نامه شخصی گرفته تا کتاب‌های «گزارشی»، رساله‌های جامعه‌شناسی و جزوات ساده، همگی زیر این سقف می‌گنجند چون مبناء مشترک و فضای عاطفی کمابیش یکسانی دارند.

سیلونه، مالرو، سالوِمینی، بُرکِناو، ویکتور سِرژ و البته کُستلر از چهره‌های برجسته این سبک ادبی اند. برخی از این‌ها نویسندگانی مبتکر اند و برخی نه. اما فصل مشترک همه آن‌ها تلاشی است که برای نگارش تاریخ می‌کنند. تاریخی که هرچند معاصر است اما تاریخ رسمی نیست. تاریخی است که در کتاب‌های درسی نادیده گرفته می‌شود و در روزنامه‌ها تحریف. اشتراک دیگر آن‌ها این است که همگی در اروپای قاره‌ای زاده شده‌اند. اگر بگوییم هر بار که کتابی در رابطه با تمامیت‌خواهی در این کشور منتشر می‌شود، و همچنان بعد از شش ماه ارزش خواندن دارد، کتابی است که از یک زبان خارجی ترجمه شده، چندان مبالغه نکرده‌ایم. نویسندگان انگلیسی موجی عظیم از ادبیات سیاسی در سال‌های اخیر آفریده‌اند ولی نوشته‌هایشان نه با ذوق ادبی چندانی همراه بوده و نه ارزش تاریخی قابل توجهی داشته. «انجمن کتاب چپ» که از ۱۹۳۶ به این طرف فعال بوده مثال خوبی است. نام چند عنوان از کتاب‌هایی که منتشر کرده را به خاطر دارید؟ آلمان نازی، شوروی، اسپانیا، حبشه، اتریش، چکسلواکی و موارد مشابه را در نظر بگیرید. تنها چیزی که در انگلستان درباره آن‌ها تولید شده یا کتاب‌های خبری گول‌زننده بوده، یا جزوات نادرستی که تبلیغات سیاسی را بدون کوچک‌ترین فکری به خورد خواننده داده‌اند و یا تعداد محدودی راهنما و کتاب‌های درسی معتبر. هیچ چیزی که کوچک‌ترین شباهتی به آثاری چون فونتامارا یا ظلمت در نیم‌روز داشته باشد وجود ندارد. چرا؟ چون تقریباً هیچ نویسنده انگلیسی‌زبانی نداریم که تمامیت‌خواهی را از درون تجربه کرده باشد. در ده، دوازده سال اخیر اتفاقاتی در اروپا برای طبقه متوسط افتاده که در انگلستان حتی برای طبقه کارگر هم نمی‌افتد. بیش‌تر نویسندگانی که در بالا نام بردم، و بسیاری دیگر مانند آن‌ها، تنها با زیر پا گذاشتن قانون موفق به شرکت در امور سیاسی شده‌اند؛ برخی با پرتاب بمب در جنگ‌های خیابانی شرکت کرده‌اند و بسیاری یا در زندان و اردوگاه اسیران بوده‌اند یا با اسم و گذرنامه جعلی از این یا آن کشور گریخته‌اند. تصور این‌که شخصی چون پروفسور لَسکی دست به چنین کارهایی بزند هم مهال است. به همین خاطر است که انگلستان، از نظر چیزی که شاید بتوان ادبیات اردوگاه اسارت نامیدش، در مضیقه است. البته این‌گونه نیست که کسی از جهانی که نیروهای پلیس مخفی، سانسور عقاید، شکنجه و دادگاه‌های فرمایشی ساخته‌اند بی‌خبر باشد. آگاهند و این آگاهی تا اندازه‌ای با مذمت همراه است اما به تاثیر عاطفی معناداری منتهی نشده. به همین دلیل است که در ادبیات انگلستان تقریباً هیچ اثری با مضمون سر‌خوردگی از اتحاد جماهیر شوروی دیده نمی‌شود. نگرشی که دوقطبی نفی جاهلانه و تحسین کورکورانه را بشکند به ندرت دیده می‌شود. برای مثال، اختلاف نظر پیرامون دادگاه‌های فرمایشی مسکو زیاد بود ولی این اختلاف بیش‌تر از هر چیز بر سر مجرم بودن یا نبودن متهمان بود. کم بودند کسانی که که فرای موجه بودن یا نبودن دادگاه‌ها متوجه وحشت وصف‌ناپذیری که در جریان بود باشند. به همین ترتیب، مخالفت انگلیسی‌ها با جنایات نازی‌ها هم واقعی نبوده و بر اساس مصلحت سیاسی مانند شیر آب باز و بسته شده. برای این‌که این جنایات را درک کنیم باید در قدم اول خود را در جایگاه قربانیان آن‌ها قرار دهیم و به همین دلیل نوشتن ظلمت در نیم‌روز برای یک انگلیسی همان اندازه تصادفی خواهد بود که نوشتن کلبه عمو تام برای یک برده‌فروش.

اثری که از کُستلر منتشر شده در اصل منطبق بر دادگاه‌های مسکو است. موضوع اصلی داستان زوال انقلاب‌ها در مواجهه با تأثیرات فسادآور قدرت است، ولی طبیعت خاص دیکتاتوری استالین او را به جایگاهی رانده که تفاوت محسوسی با محافظه‌کاری ناشی از بدبینی ندارد. من آمار دقیقی از تعداد کتاب‌هایی که نوشته در دست ندارم. او که اهل مجارستان است در ابتدا به زبان آلمانی می‌نوشت و پنج کتاب از او در انگلستان منتشر شده: وصیت‌نامه اسپانیایی، گلادیاتورها، ظلمت در نیم‌روز، تفاله‌های زمین و ورود و خروج. همه آن‌ها سوژه‌ای مشابه دارند و از فضای کابوس‌وارشان گریزی نیست مگر برای چند صفحه کوتاه. از این پنج تا، داستان سه کتاب به شکل کامل یا کمابیش کامل در زندان می‌گذرد.

کُستلر در ماه‌های ابتدایی جنگ داخلی اسپانیا خبرنگار روزنامه نیوز کرونیکِل در آن کشور بود و وقتی فاشیست‌ها در ابتدای ۱۹۳۷ شهر مالاگا را اشغال کردند به اسارت آن‌ها درآمد و نزدیک بود درجا اعدام شود. سپس چند ماهی در یک دژ نظامی زندانی بود و شب‌ها را با گوش دادن به صدای تیرباران بی‌وقفه جمهوری‌خواهان و در حالی که خود نیز در خطر اعدام بود گذراند. کُستلر این سرگذشت را نه مدیون بخت بد بلکه مدیون سبک زندگی خود است. مثلاً کسی که سیاست برایش بی‌اهمیت باشد قطعاً در آن زمان به اسپانیا نمی‌رفت، یک خبرنگار محتاط‌تر پیش از رسیدن فاشیست‌ها مالاگا را ترک می‌کرد و با کارمند یک روزنامه انگلیسی یا آمریکایی هم حتماً جور دیگری برخورد می‌شد. کُستلر وصیت‌نامه اسپانیایی را بر اساس تجربیات خود در این دوره نوشته. این کتاب، مانند دیگر کتاب‌های سبک گزارشی ساختار مشخصی ندارد و در جاهایی هم قطعاً غلط است، ولی قسمت‌های واقعاً فوق‌العاده‌ای هم دارد. کُستلر در بازسازی فضاهای وحشتناک واقعاً نابغه است و در این کتاب هم به خوبی صحنه‌های مخوف زندان را توصیف کرده اما باقی کتاب شدیداً به باورهای متعصبانه‌ای که در آن زمان در ائتلاف حامی دولت مرسوم بود آلوده است. شاید حتی یکی دو قسمت آن بنا به نیاز «انجمن کتاب چپ» دست‌کاری شده باشد. پیچیدگی‌های سیاسی جنگ داخلی به هیچ کمونیستی اجازه نمی‌داد که صادقانه درباره اختلافات داخلی ائتلاف حامی دولت بنویسد و کُستلر در آن زمان یا هنوز عضو حزب کمونیست بود یا به تازگی از آن جدا شده بود. گناه تقریباً تمام چپ‌گرایان از ۱۹۳۳ به بعد این بوده که خواسته‌اند بدون ضدیت با تمامیت‌خواهی با فاشیسم بجنگند. کُستلر در ۱۹۳۷ به این مساله واقف بود اما نمی‌توانست آزادانه آن را بیان کند. کتاب بعدی او گلادیاتورها است که یک سال پیش از آغاز جنگ منتشر شد اما به دلایل نامشخصی با اقبال روبه‌رو نشد. کُستلر در این کتاب بیش از پیش به این مساله نزدیک می‌شود و در نهایت هم با گذاشتن نقاب بر چهره آن را بیان می‌کند. 

گلادیاتورها از برخی زوایا کتاب چندان خوبی نیست. موضوعش اسپارتاکوس، گلادیاتور تِراکی، و شورشی است که به کمک بردگان در سال ۶۵ ق. م. در ایتالیا به راه انداخت. چنین کتابی چاره‌ای ندارد مگر این‌که در آزمونی سخت با سالامبو مقایسه شود. در این دوره و زمانه، حتی اگر کسی با استعداد لازم پیدا شود هم نمی‌توان کتابی مانند سالامبو نوشت. سالامبو پر است از جزئیات فیزیکی ولی مهم‌تر از آن تصویری است که از بی‌رحمی محض به نمایش می‌گذارد. گوستاو فلوبر سالامبو را در اواسط قرن نوزدهم نوشت. زمانی که آرامش ذهنی همچنان برقرار بود و می‌شد در توحش بی‌روح عهد عتیق غرق شد و به گشت و گذار در گذشته رفت. امروزه اما گریزی از حال و آینده وحشتناک نیست و تنها دلیل نگاه به تاریخ یافتن معانی امروزی در آن است. اسپارتاکوس کُستلر تمثیلی است از نسخه بدوی دیکتاتور پرولتاریا. فلوبر با گذاشتن وقت کافی و بهره گرفتن از قدرت تخیل خود بردگانی آفریده که تماماً به دوران پیش از ظهور مسیحیت تعلق دارند اما اسپارتاکوس کُستلر انسانی متجدد است که گریم شده. اهمیت این مساله در این است که کُستلر کاملاً به مفهوم تمثیلی که ساخته آگاه نیست. موضوع اصلی کتاب محکومیت انقلاب‌ها به شکست است. کُستلر در پاسخ دادن به این سؤال که چرا محکوم به شکست اند دچار لغزش می‌شود، و این تردید شخصیت‌های مرکزی داستان را مبهم و غیرواقعی می‌کند.

برده‌ها برای چند سال در همه چیز موفق اند. تعدادشان به صدهزار نفر افزایش پیدا می‌کند، بر اراضی وسیعی از جنوب ایتالیا مسلط می‌شوند، نیروهای نظامی سرکوبگر را یکی پس از دیگری شکست می‌دهند، با دزدان دریایی که در آن زمان اربابان واقعی دریای مدیترانه بودند متحد می‌شوند، و در نهایت هم شروع به ساختن شهری برای خود می‌کنند: «شهر خورشید». قرار است انسان‌ها در این شهر نه تنها آزاد و برابر باشند بلکه، مهم‌تر از همه، قرار است شاد باشند. نه از بردگی خبری خواهد بود، نه از گرسنگی، نه از بی‌عدالتی، نه از شلاق و نه از اعدام. آرزوی یک جامعه عادلانه که ذهن بشر را در تمام اعصار بی‌وقفه به خود مشغول کرده. فرقی نمی‌کند که نامش «ملکوت الله» باشد یا جامعه بی‌طبقه یا «دورانی طلایی» که در گذشته وجود داشته و با گذر زمان به انحطاط کشیده شده. بدیهی است که ساختنش در توان برده‌ها نیست. به محض آغاز زندگی جمعی مشخص می‌شود که سبک زندگی آن‌ها همان اندازه ناعادلانه، دشوار و همراه با ترس است که سبک زندگی دیگران. حتی برای مجازات متهمان هم بار دیگر به سراغ صلیب که نماد بردگی بود می‌روند. انشقاق نهایی زمانی رخ می‌دهد که اسپارتاکوس مجبور می‌شود بیست تن از قدیمی‌ترین و باوفاترین پیروان خود را به صلیب بکشد. این پایان کار «شهر خورشید» است. بین بردگان شکاف می‌افتد، شکست می‌خورند و پانزده‌هزار نفر آخرشان در یک گروه به اسارت درمی‌آیند و همگی به صلیب کشیده می‌شوند.

نقطه ضعف اصلی این داستان در مشخص نکردن انگیزه‌های شخصی اسپارتاکوس است. فولویوس، حقوقدان رومی که به شورش می‌پیوندد و راوی وقایع می‌شود، همان تقابل همیشگی هدف و وسیله را مطرح می‌کند؛ از یک طرف بدون استفاده از زور و حیله هیچ دست‌آوردی نمی‌توان داشت و از طرف دیگر زور و حیله اهداف اولیه را به انحراف می‌کشاند. اسپارتاکوس نه تشنه قدرت معرفی می‌شود و نه انسانی با ایده‌های بزرگ. نیروی ناشناخته‌ای که از درک او خارج است او را به جلو می‌راند و بارها این فکر به سرش می‌زند که شاید بهتر باشد تا اوضاع خوب است بی‌خیال ماجرا شود و به اسکندریه بگریزد. در هر صورت دلیل سقوط جمهوری بردگان بیش‌تر علاقه به خوش‌گذرانی است تا دعوا بر سر قدرت. بردگان از آزادی خود راضی نیستند چون همچنان باید کار کنند. رفتار خودسرانه گروهی از بردگان کم‌تر متمدن و یاغی مانند ژرمن‌ها و گُل‌ها بعد از تاسیس جمعهوری به فروپاشی نهایی آن می‌انجامد. این روایت شاید با واقعیت هم‌خوان باشد – طبیعتاً ما اطلاعات محدودی از شورش‌های بردگان در عهد عتیق در دست داریم – اما کُستلر با گره زدن سرنوشت «شهر خورشید» به اعتیاد کریکسوس گُل به تجاوز و غارت بین تاریخ و تمثیل گیر افتاده. اگر اسپارتاکوس نمونه بدوی یک انقلابی امروزی است – و مشخصاً قصدی جز این در کار نیست – باید در مواجهه با عدم امکان تلفیق قدرت و پارسایی به بی‌راهه کشیده می‌شد. در این داستان اما او شخصیتی کمابیش منفعل و در بعضی مواقع باورنکردنی است که در مواجهه با وقایع عاملیتی از خود نشان نمی‌دهد. عدم موفقیت داستان تا حدودی به این دلیل است که مساله اصلی انقلاب یا نادیده گرفته می‌شود یا، در بهترین حالت، حل‌نشده باقی می‌ماند.

کُستلر در کتاب بعدی خود ظلمت در نیم‌روز، یعنی شاهکارش، این مساله را به شکل ظریف‌تری نادیده می‌گیرد. این‌جا اما داستان خراب نشده چون مساله آن افراد است و موضوع مورد علاقه‌اش روان‌شناختی. داستان این کتاب به وقایع دست‌چین شده‌ای مربوط است که در سابقه آن‌ها کم‌تر می‌توان شک کرد. ظلمت در نیم‌روز شرح زندانی شدن و مرگ یک کهنه‌بلشویک به نام روباشف است که در ابتدا اتهاماتی که می‌داند جلعی اند را رد می‌کند اما بعداً به آن‌ها اعتراف می‌کند. پختگی، عدم غافلگیری و نزدن اتهام، روایتی که با دلسوزی و تعنه همراه است، همه و همه بر مزیت اروپایی‌ها در نوشتن داستان‌هایی از این قبیل صحه می‌گذارند. کتاب قامت یک تراژدی را به خود می‌گیرد در حالی که اگر یک انگلیسی یا یک آمریکایی آن را نوشته بود چیزی بهتر از یک رساله جدلی نمی‌شد. کُستلر از آن‌جایی که مواد اولیه داستان را هضم کرده می‌تواند به نیازهای زیبایی‌شناختی آن هم توجه کند. در عین حال به گونه‌ای آن را پرداخته که از مفهوم سیاسی تهی نیست و هرچند شاید در مورد این کتاب مهم نباشد ولی در کتاب‌های بعدی احتمالاً زیان‌آور خواهد بود.

کل داستان گرد یک سؤال می‌چرخد: روباشف چرا اعتراف کرد؟ او که مجرم نیست – حداقل جرمی جز بی‌علاقگی به رژیم استالین مرتکب نشده. تمام کارهای عینی و خائنانه‌ای که می‌گویند در آن‌ها دست داشته ساختگی است. حتی به آن شکل شکنجه هم نشده. تنهایی، درد دندان، نبود توتون، تابانده شدن نور شدید در چشم‌هایش و سؤالات بی‌پایان او را فرسوده کرده اما این‌ها چیزهایی نیستند که یک انقلابی سرسخت را از پا درآورند. نازی‌ها پیش از این کارهای بدتری با او کرده بودند ولی او مقاوت کرده بود. به سه شکل می‌توان اعترافات گرفته شده در دادگاه دولتی روسیه را توضیح داد:

۱) متهمان واقعاً مجرم بودند.
۲) متهمان شکنجه شده بودند و برای فشار آوردن به آن‌ها خانواده‌هایشان را تهدید کرده بودند.
۳) متهمان از روی یأس، ورشکستگی فکری و وفاداری حزبی اعتراف کرده بودند.


گزینه اول با مقصود کُستلر هم‌خوانی ندارد، و با این‌که قصد ندارم به پاک‌سازی‌های حزب کمونیست بپردازم، اسناد اثبات‌پذیر محدودی که موجود است نشان می‌دهد که اتهامات بلشویک‌ها ساختگی بوده. اگر فرض کنیم که متهمان جرایم ادعایی را مرتکب نشده بودند پس گزینه دوم متعارف‌ترین توضیح است. اما کُستلر سومی را انتخاب می‌کند یعنی همان کاری که بوریس سوارین تروتسکی‌ایست در مقاله کابوس در شوروی کرده. روباشف در نهایت به این دلیل اعتراف می‌کند که در تفکرات خود دلیلی برای اعتراف نکردن نمی‌یابد. عدالت و حقیقت عینی از مدت‌ها پیش برای او بی‌معنی شده. سالیان سال فرامین حزب را اجرا می‌کرده و چیزی که حزب حالا از او می‌خواهد این است که اعتراف کند. در پایان هم با این‌که از روی ضعف و تحت فشار اعتراف کرده اما تا حدودی از تصمیم خود احساس غرور می‌کند. نسبت به افسر تزاری محبوس در سلول کناری که با ضربه زدن به دیوار با او صحبت می‌کند احساس برتری می‌کند. افسر تزاری از این که می‌بیند روباشف قصد تسلیم شدن دارد شوکه می‌شود. از دید یک «بورژوا» مانند او، هیچ کسی نباید اسلحه خود را زمین بگذارد، حتی یک بلشویک. او می‌گوید شرف یعنی انجام کاری که می‌دانیم درست است. روباشف جواب می‌دهد «شرف یعنی بدون هیاهو مفید بودن» و در حین ضربه زدن به دیوار با رضایت به این فکر می‌کند که او با عینک پنسی به دیوار می‌زند و دیگری که یادگار گذشته است با عینک یک‌چشمی. روباشف، همانند بوخارین، «به ظلمتی سیاه چشم دوخته». به چه دلیل، از روی چه آئینی و برای کدام برداشت از خوب و بد می‌تواند به خواست حزب بی‌اعتنا باشد و بیش‌تر زجر بکشد؟ نه تنها بی‌کس است، پوچ هم شده. پیش از این جنایاتی مرتکب شده بدتر از آنچه حالا بر سرش می‌آید. برای نمونه، وقتی نماینده مخفی حزب در آلمان نازی بود، برای راحت شدن از شر پیروان نافرمان آن‌ها را به گشتاپو لو می‌داد. جالب این‌که تنها نیروی باطنی که به او شهامت می‌بخشد خاطراتی است که به زمانی که فرزند یک ملاک بود برمی‌گردد. هنگامی که از پشت به او شلیک می‌کنند، آخرین چیزی که به یاد می‌آورد برگ‌های درختان تبریزی املاک پدرش است. روباشف به نسل قدیمی‌تر بلشویک‌ها که تقریباً همگی در پاک‌سازی حزبی از بین رفتند تعلق دارد. با هنر و ادبیات غریبه نیست و می‌داند در پس مرزهای روسیه هم جهانی هست. تفاوتش با گِلِتکین، جوانکی که برای جی. پی. یو. کار می‌کند و بازجوی اوست، محرض و عمیق است. گِلِتکین نمونه یک «آدم خوب حزبی» است که نه تردیدی به دل راه می‌دهد و نه کنجکاوی می‌کند؛ او یک گرامافون متفکر است. روباشف، برخلاف گِلِتکین، با انقلاب آغاز نشده. ذهنش هنگامی که حزب بر آن مسلط شد دست‌نخورده نبود. در نهایت، رد برتری او نسبت به دیگری را می‌توان در اصل و نسب بورژوایش یافت.

به نظر من، کسی نمی‌تواند ادعا کند که ظلمت در نیم‌روز تنها یک داستان است که سرگذشت یک انسان خیالی را بازگو می‌کند. مشخصاً یک کتاب سیاسی است که ریشه در تاریخ دارد و وقایعی را تفسیر می‌کند که محل منازعه اند. روباشف می‌تواند تروتسکی، بوخارین، راکوفسکی یا یکی دیگر از چهره‌های نسبتاً متمدن در میان کهنه‌بلشویک‌ها باشد. اگر کسی بخواهد درباره دادگاه‌های مسکو بنویسد باید به این سؤال جواب دهد: «متهمان چرا اعتراف کردند؟» و جوابی که انتخاب می‌کند نتیجه یک تصمیم سیاسی است. کُستلر، در عمل، پاسخ می‌دهد «چون این افراد به دست انقلابی که به آن خدمت کرده بودند فاسد شده بودند» و با این پاسخ چیزی نمانده ادعا کند که انقلاب‌ها ذاتاً بد اند. اگر فرض کنیم که متهمان دادگاه‌های مسکو به زور شکنجه وادار به اعتراف شده‌اند، فقط می‌گوییم یک گروه معین از رهبران انقلابی به بی‌راهه رفته است. تقصیر نه با وضعیت بلکه با افراد است. مفهوم کتاب کُستلر این است که اگر روباشف به قدرت می‌رسید بهتر از گِلِتکین نبود یا، دقیق‌تر، تنها به این دلیل بهتر بود که هنوز بخشی از چشم‌اندازش به پیش از انقلاب برمی‌گشت. ظاهراً کُستلر معتقد است انقلاب‌ها فرایندی فسادآور اند. با راهی شدن در مسیر انقلاب یا به روباشف می‌رسید یا به گِلِتکین. مساله دیگر تنها این نیست که «قدرت فساد می‌آورد» بلکه راه‌های رسیدن به آن هم فسادآور اند. در نتیجه، هرگونه تلاش برای اصلاح جامعه با روش‌های خشونت‌بار به زیرزمین‌های او. جی. پی. یو. خواهد رسید، لنین به استالین ختم خواهد شد و اگر زنده مانده بود هم به استالین شبیه می‌شد.

البته کُستلر صریحاً این را بیان نمی‌کند و شاید هم کاملاً به آن آگاه نباشد. او درباره تاریکی می‌نویسد ولی این تاریکی در زمانی رخ داده که باید ظهر باشد. بعضاً احساس می‌کند که نتیجه می‌توانست متفاوت باشد. این تصور که فلانی «خیانت» کرده، یا این‌که اشتباهات را می‌توان به پای شرارت افراد نوشت، همیشه در تفکرات چپ‌ها حضور دارد. کُستلر بعداً در ورود و خروج بیش از پیش در ضدیت با انقلاب موضع می‌گیرد. اما بین این دو کتاب یکی دیگر هم هست به نام تفاله‌های زمین که تنها یک زندگی‌نامه است و رابطه‌ای غیرمستقیم با مسائل برآمده از ظلمت در نیم‌روز دارد. سبک زندگی مشخص کُستلر باعث شد تا او با شروع جنگ در فرانسه گیر کند و چون یک خارجی و از مخالفان شناخته‌شده فاشیسم بود خیلی سریع به دست دولت دالادیه بازداشت و زندانی شد. نه ماه اول جنگ را بیش‌تر در زندان گذراند، سپس در جریان سقوط فرانسه فرار کرد و از بی‌راهه به انگلستان سفر کرد ولی در آن‌جا هم به عنوان دشمن بی‌گانه به زندان انداخته شد. این دفعه اما زود آزاد شد. این کتاب کار گزارشی پرارزشی است که به همراه چند تکه نوشته صادقانه که در آن دوران شکست و درماندگی در گوشه و کنار تولید شده‌اند گواه عمقی است که دموکراسی‌های بورژوا می‌توانند به آن نزول کنند. الان که از آزادی فرانسه چندی بیش نگذشته و تعقیب و بازداشت هم‌دستان نازی‌ها با شدت تمام ادامه دارد به آسانی می‌توان فراموش کرد که ناظران گوناگونی که در ۱۹۴۰ در فرانسه حضور داشتند بر این باور بودند که حدود ۴۰٪ فرانسوی‌ها یا فعالانه طرفدار آلمانی‌ها بودند یا اصلاً اهمیت نمی‌دادند. کتاب‌های جنگی صادقانه هرگز برای غیررزمندگان قابل قبول نیستند و کتاب کُستلر هم چندان مورد توجه قرار نگرفت. هیچ گروهی نبود که با سری افراشته از آن معرکه خارج شود – نه سیاستمدارن بورژوا که تنها روشی که برای جنگیدن با فاشیسم بلد بودند بازداشت هر چپ‌گرایی بود که پیدا می‌کردند، نه کمونیست‌های فرانسوی که در عمل یار نازی‌ها بودند و با تمام وجود برای تخریب برنامه‌های نظامی فرانسه تلاش می‌کردند و نه مردم عادی که ممکن بود به همان میزان از شارلاتان‌هایی چون دوریو پیروی کنند که از سیاستمداران معتبر. کُستلر از گفتگو‌های شگفت‌آوری با برخی از هم‌بندانش در اردوگاه اسیران گزارش می‌دهد و اضافه می‌کند که تا آن زمان، مانند بیش‌تر سوسیالیست‌ها و کمونیست‌های طبقه متوسط، هیچ تماسی با پرولتاریای واقعی نداشته و تنها با اقلیت تحصیل‌کرده آن در ارتباط بوده. نتیجه بدبینانه‌ای که می‌گیرد این است: «پیشرفت اجتماعی بدون آموزش توده‌ها ممکن نیست، بدون آموزش توده‌ها پیشرفت اجتماعی ممکن نیست.» کُستلر در تفاله‌های زمین دیگر نگاهی آرمانی به مردم عادی ندارد. او استالینیسم را رها کرده اما یک تروتسکی‌ایست هم نیست. رابطه این کتاب با ورود و خروج همین است، جایی که چیزی که معمولاً نگاه انقلابی نامیده می‌شود شاید برای همیشه ترک شده. 

ورود و خروج کتاب رضایت‌بخشی نیست و تظاهرش به رمان بودن را نمی‌توان پذیرفت. در عمل یک رساله است که می‌خواهد نشان دهد که عقاید انقلابی عقلانیت بخشیدن به تکانه‌های ناشی از بیماری‌های عصبی اند. کتاب در یک قرینه شسته و رفته با یک عمل شروع می‌شود و به پایان می‌رسد – جهیدن به یک کشور خارجی. یک جوان سابقاً کمونیست که از مجارستان گریخته در پرتغال به ساحل می‌جهد، جایی که امیدوار است به خدمت بریتانیا یعنی تنها قدرت در جنگ با آلمان در آن زمان درآید. کنسولگری بریتانیا به او بی‌علاقه است و برای چندین ماه او را نادیده می‌گیرد. در این مدت پول او تمام می‌شود و پناه‌جویان زیرک‌تر به آمریکا می‌گریزند. همه این‌ها باعث می‌شود تا اشتیاقش کم‌رنگ شود. ابتدا دنیا که به صورت یک مبلغ نازی ظاهر شده سعی می‌کند او را اغوا کند، سپس شهوت در هیات یک دختر فرانسوی و در ادامه – بعد از یک بحران عصبی – شیطان در شمایل یک روانکاو. روانکاو بالاخره از زبان او بیرون می‌کشد که اشتیاق انقلابی او نه از روی باور واقعی به اقتضای تاریخی بلکه از روی احساس گناهی است که از مبادرت او به کور کردن برادر کوچکش در کودکی سر برآورده. در نهایت هنگامی که فرصت خدمت کردن برای متفقین فراهم می‌شود او دیگر هیچ دلیلی برای این کار نمی‌بیند اما درست در لحظه‌ای که می‌خواهد به آمریکا برود تکانه‌های غیرعقلانی بار دیگر بر او چیره می‌شوند. او در عمل نمی‌تواند مبارزه را ترک کند. کتاب در نقطه‌ای به پایان می‌رسد که او با چتر نجات در حال فرود آمدن در سرزمین تاریک میهنش است و می‌خواهد در آن‌جا به عنوان مامور مخفی بریتانیا فعالیت کند.

این کتاب در‌ واقع یک بیانیه سیاسی است اما در حد و اندازه آن نیست. بعید نیست که فعالیت انقلابی در بسیاری از موارد، یا حتی شاید در همه موارد، نتیجه ناتوانی شخصی برای سازگار شدن با محیط اطراف باشد. آن‌هایی که با جامعه می‌ستیزند، در کل، همان‌هایی اند که به دلیلی از آن بیزارند، و مردم عادی و سالم همان اندازه مجذوب خشونت و قانون‌شکنی می‌‌شوند که مجذوب جنگ. نازی جوان در ورود و خروج با تیزبینی می‌گوید که زشتی اعضای زن جنبش‌های چپ گواه کمبودهای آن‌هاست. اما این گفتمان سوسیالیست را باطل نمی‌کند. هر عملی، صرف‌نظر از نیتی که در پس آن است نتیجه‌ای دارد. شاید انگیزه‌های غایی مارکس کینه و حسادت بوده باشند، اما این به معنی غلط بودن نتیجه‌هایی که گرفته نیست. کُستلر با قرار دادن قهرمان ورود و خروج در موقعیتی که مجبور شود تنها از روی غریزه تصمیم به عدم ترک مسئولیت و مبارزه بگیرد، خیلی ناگهانی قدرت تعقل را از او صلب کرده. قهرمان داستان با تاریخچه‌ای که در پشت سر دارد باید ببیند که بعضی کارها، صرف‌نظر از این‌که دلایلمان برای انجامشان «خوب» است یا «بد»، به هر حال باید انجام شوند. تاریخ باید در یک جهت معین حرکت کند حتی اگر انسان‌هایی با مشکلات عصبی آن را جلو برانند. بت‌های پیتر یکی پس از دیگری در ورود و خروج فرو می‌ریزند. انقلاب روسیه به انحطاط کشیده شده، وضع بریتانیا که کنسول پیر با انگشت‌های نقرس‌زده‌اش نماد آن است بهتر از آن نیست و پرولتاریای بین‌المللی هم که به آگاهی طبقاتی رسیده تنها یک افسانه است. اما نتیجه‌ای که گرفته می‌شود (از آن‌جایی که کُستلر و قهرمانش به هر حال از جنگ «حمایت» می‌کنند) باید این باشد که خلاص شدن از شر هیتلر هنوز یک هدف ارزشمند و یک تمیزکاری ضروری است که انگیزه‌ها در آن تقریباً بی‌اهمیت اند.

برای اینکه در سیاست تصمیم عقلانی بگیریم باید تصویری از آینده داشته باشیم. به نظر می‌رسد که کُستلر در حال حاضر هیچ تصویری ندارد، یا دو تصویر دارد که یکدیگر را خنثی می‌کنند. هدف نهایی او «بهشت روی زمین» است، همان چیزی که گلادیاتورها تحت عنوان «شهر خورشید» خواهان تاسیس آن بودند و تخیلات سوسیالیست‌ها، آنارشیست‌ها و بدعت‌گذاران مذهبی را برای صدها سال به خود مشغول کرده. اما بصیرتش به او می‌گوید که «بهشت رو زمین» روز به روز بیش‌تر به دوردست می‌رود و چیزی که واقعاً در پیش روی ماست خون‌ریزی، استبداد و فقر است. او اخیراً خود را یک «بدبین کوتاه‌مدت» توصیف کرده. انواع و اقسام وقایع هولناک در افق دیده می‌شود، ولی همه چیز بالاخره درست خواهد شد. این نگرشی است که احتمالاً در میان مردمان متفکر رو به گسترش است. چنین نگرشی ریشه در معضل بزرگی دارد که بعد از ترک ایمان متعصبانه به دین برای افراد پیش می‌آید؛ از یک طرف باید پذیرفت که زندگی زمینی ذاتاً با بدبختی همراه است و، از طرف دیگر، باید درک کرد که قابل تحمل کردن زندگی مشکلی بسیار بزرگ‌تر از آن‌چه است که تا همین اواخر تصور می‌شد. از حدود ۱۹۳۰ به بعد، دنیا هیچ دلیلی برای خوش‌بینی به ما نداده. تا چشم کار می‌کند تنها بلبشویی از دروغ، تنفر، بی‌رحمی و جهل دیده می‌شود، و در پس مشکلات فعلی معضلات بسیار بزرگ‌تری خوابیده که اروپاییان به تازگی و آهسته آهسته به آن آگاه می‌شوند. هیچ بعید نیست که مشکلات عمده بشر هرگز حل نشوند. در عین حال چنین چیزی قابل تصور نیست! چه کسی جرأت این را دارد که به جهان امروز بنگرد و با خود بگوید «همیشه همین شکل خواهد ماند: حتی یک میلیون سال دیگر هم پیشرفت قابل ملاحظه‌ای نخواهد کرد؟» برای همین هم با عقایدی نیمه‌عرفانی روبه‌رو می‌شوید که درمانی برای حال حاضر وجود ندارد، فعالیت سیاسی کلاً بی‌معنی است، اما جایی در فضا و زمان زندگی بشر دیگر این چیز رقت‌انگیز و خشن فعلی نخواهد بود. 

تنها یک فرد مذهبی که هدفش در این زندگی آماده شدن برای زندگی بعدی است می‌تواند به راحتی از مشکل عبور کند. امروزه اما مردمان متفکر کمی پیدا می‌شوند که به زندگی بعد از مرگ اعتقاد داشته باشند و تعدادشان هم احتمالاً رو به کاهش است. کلیساهای مسیحی در صورت از بین رفتن پایه‌های اقتصادی‌اشان احتمالاً به خودی خود دوام نخواهند آورد. مساله اصلی این است که چگونه نگرش مذهبی را دوباره زنده کنیم ولی همچنان مرگ را به عنوان پایان کار بپذیریم. انسان‌ها تنها در صورتی می‌توانند شاد باشند که فرض نکنند هدف زندگی شاد بودن است. کُستلر اما خیلی بعید است که این را بپذیرد. رگه‌های مشخصی از لذت‌طلبی در نوشته‌هایش به چشم می‌خورد و ناتوانی او در گرفتن موضع سیاسی جدید بعد از رد استالینیسم نتیجه همین گرایش است. 

انقلاب روسیه، یعنی اتفاق محوری در زندگی کُستلر، در ابتدا با امیدهای زیادی همراه بود. فراموش کردنش این روزها راحت است اما، یک ربع قرن پیش، با اطمینان انتظار می‌رفت که انقلاب روسیه به مدینه فاضله منتهی شود. آشکارا چنین نشده. کُستلر تیزتر از آن است که چنین چیزی را نبیند و حساس‌تر از آن است که هدف اولیه را فراموش کند. از این گذشته، اروپایی بودنش به او کمک می‌کند تا حقیقت چیزهایی مانند پاک‌سازی حزبی و کوچ اجباری انسان‌ها را ببیند؛ او مانند برنارد شاو و پروفسور لَسکی نیست که شیپور را از سر گشادش بزند. بنابراین چنین نتیجه می‌گیرد: برای انقلاب‌ها پایان دیگری متصور نیست. تنها چاره این است که یک «بدبین کوتاه‌مدت» باشیم، یعنی از سیاست دوری کنیم، جزیره‌ای بسازیم که خودمان و دوستانمان در آن عقلمان را از دست ندهیم و امیدوار بمانیم که صد سال بعد اوضاع به نحوی بهتر خواهد شد. لذت‌‌طلبی او بنیان این تفکر است و باعث می‌شود «بهشت روی زمین» در نظر او جذاب و دلپذیر جلوه کند. اما شاید، صرف‌نظر از دلپذیر بودن یا نبود آن، اصلاً ممکن نباشد. شاید هرگز نشود رنج و عذاب زندگی بشر را از حدی کم‌تر کرد، شاید انتخابی که در برابر بشر قرار دارد انتخابی میان چند بد است، شاید حتی هدف سوسیالیسم بهتر کردن دنیا باشد و نه به کمال رساندن آن. همه انقلاب‌ها معیوب اند ولی عیب همه آن‌ها یک چیز نیست. خودداری کُستلر از پذیرفتن این امر ذهن او را موقتاً به بن‌بست کشانده و باعث شده ورود و خروج، در مقایسه با کتاب‌های قبلی او، سطحی به نظر برسد.

جورج اورول، سپتامبر ۱۹۴۴




0 نظر:

ارسال یک نظر